سلام شیرینی زندگیم..همدم روزهای تنهاییم...تموم عمر و جونم...
عزیز دلم پارسال یه همچین شبی و همچین ساعتی از استرس زیاد و هیجان خوابم نمیبرد...تمام شب نگاهم به دیوار های صورتی رنگ بیمارستان بود و هر از گاهی هم به بیرون اتاق و ایستگاه پرستاری سر میزدم ..همه بهم میگفتن بخواب فردا شب معلوم نیست که بتونی از درد و گریه های کوچولوت بخوابی یا که نه.. همش در حال دعا بودم..ترس از اینکه ساعت 7 صبح که برسه چی میشه ..دلهره از اینکه باید با وجودی که توی وجودمه خداحافظی کنم و دیگه هیچوقت اون رو توی خودم حس نکنم..و خوشحال از این که بعد از نه ماه انتظارم به پایان میرسه و میتونم نوزادم رو توی اغوش بگیرم و به خودم ببالم که من هم یک مادرم و همچون تویی رو دارم...و اما امشب ..امشبی که مثل پارسال چشمام با خواب قهر کرده و سعی داره که نخوابه ...نخوابه تا بتونه خیلی از کارهای عقب افتاده رو به پایان برسونه..و خوشحال از اینکه تو مثل فرشته ها به خواب ناز رفتی و من راحت تر میتونم به کارهام برسم..استرس و هیجان امشبم به خاطر جشن یک سالگی تو هستش...اینکه فردا بتونم یه جشن خوب برات بگیرم و همه چی خوب پیش بره و همه مهمونا هم خوش بگذرونن..
چقدر زود گذشت ..باورم نمیشه..یک سال از روزی که با ارزوی دیدنت چشمام رو بستم و و باز کردم داره میگذره..و تنها حرفم مثل همیشه: دوستت داریم پسر یک ساله ی مامان وبابا
و اما اینم یه سری عکس از اولین دقیقه ها تا یک سالگی:
...تمام لحظه های عمرم بدرقه ی نفس کشیدنت پسرک دلبندم...