سلام پسر عزیزم...شیرینم ..که هرچقدر میبوسمت باز دلم اروم نمیگیره و ضعف میره برات
چی بگم از این مدت که همش به مریضی گذشت..دو هفته ای میشد که همش بیحال بودی.. شدید هم اسهال میرفتی و بالا می اوردی..بدنت هم شده بود پر از کهیرهای قرمز..شبها هم نمیخوابیدی و گریه میکردی روزی چندبار میبردمت حموم و یا تو حیاط اب تنی میکردی اخه فقط اونطوری اروم میشدی
تو این مدت همش بدنت داغ بود و تب بالایی داشتی و بی حوصله بودی..دکترت میگفت احتمالا به چیزی حساسیت پیدا کردی..بمیرم برات..تو این ماه خیلی لاغر شدی ..خدا کنه هرچه زودتر حالت خوبه خوب بشه..
این برای اوایل مریضیته که حوصله بازی نداشتی دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم خوابت برده :
این عکس هم برای تولد علیرضاست که فقط گریه کردی و تبت خیلی بالا بود:
راستش به خاطر یه سری اتفاقات اخیر نشد که من برای شما جشن دندونی بگیرم..ولی همه زحمت کشیدن و برای شما کادو اوردن که از همشون ممنونیم که به یادت بودن..برای همین اون روزی که قرار بود افطاری بدم اش دندونی گذاشتم برای افطار...این یه عکس از افطاریمون..عکس فقط همین یه دونست:
یه روز که رفته بودیم پارک:
اینجا راه پله ی خونمونه..جایی که امیرحسین خیلی دوستش داره:
امیرحسین شروع به اواز میکنه:
یه کار جدید که امیرحسین یاد گرفته اینه که وقتی میذارمش یه جای بلند و میگم یک..دو..امیرحسینم میگه سه....و میپره بغلم..اینجاست که میخوام درسته قورتش بدم :
امیرحسین جان مامان و بابا خیلی خوشحالن که تورو دارن