نبض زندگیمون سید امیر حسین

نبض زندگیمون سید امیر حسین جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن دارد

خدا حافظی.............

بنا به دلایلی از اینجا کوچیدیم...

ممنونم از دوستی همتون..

اگه باز هم مایل به دوستی بودید خبرمون کنید.........

راستی فراموشتون نمیکنیم...و دوستون داریم و باز هم یه شما سرمیزنیم...

ادرس وبلاااااااگ جدییییییییییدمون:

http://amirhossein92-myson.niniweblog.com/

                                                               


تاریخ : 09 دی 1393 - 18:48 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 6408 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

تولد عزیزکم ..امیرحسین..

سلام پسر ناز خودم...بالاخره امروز وقت شد تا پست مربوط به تولدت رو بذارم...

راستش چون یه کم دیر اقدام به کارهای تولدت کرده بودم..هفته ی اخر همش بدو بدو داشتم..همش  6روز مونده بود به تولدت که میخواستم ببرمت اتلیه..متاسفانه همه ی اتلیه هایی که مد نظرم بود برای اون روز وقت نمیدادن و یا اگه میدادن عکسهات رو برای تولدت اماده نمیکردن..به ناچار از اتلیه رنگارنگ وقت گرفتم البته عکسهات خوب شد ولی نه اونجوری که دلم میخواست..انشالله تولد دوسالگیت جبران میکنم..حالا اینم بگم که همه ی عکاسهارو شیفته ی خودت کرده بودی ..که حتی یکیشون ازمون اجازه گرفت که عکست رو تو گوشیش داشته باشه..کلی هم قر دادی و نانای کردی...

همون روز رفتیم برای سفارش کیک که مدلش رو از نت گرفته بودم..ولییییییی متاسفانه روز تولدت که بابایی رفته بود کیک رو بگیره...دیده بود اصلا شبیه اون کیکی نیست که ما سفارش داده بودیم..اقای شیرینی فروش هم کلی معذرت خواهی و نگرفتن بقیه ی پول کیک و دادن یه کیک دیگه که اشتباهی اون کیک رو به کس دیگه ای فروختم..حتما میتونی حدس بزنی اون موقع چه حالی دااااااااشتمکچلشاکیترسو....ولی در کل یه شب خیلی خوب و خاطره انگیز برای همه مون بود...بیشتر هم دوست داشتم برات فیلم بگیرم از کارات ...از انگشت زدن به کیکت و باز کردن کادوها توسط خودت تا برات به یادگار بمونه...

 

 

انشالله عکسهای اتلیه ات رو هم دفعه بعد میذارم محبتبوس


تاریخ : 06 آبان 1393 - 09:40 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 5676 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

عکسهای مسافرت زنجان

سلام عزیزم...گل پسرم...خوبی مامان؟ همه چی رو به راهه؟

ببخش که دیگه وبلاگت مثل قبل زود به زود اپ نمیشه..اخه دیگه من الان یه پسربچه ی شیطون یک ساله دارم..که همش باید وقتم رو به بازی و سرگرم کردنش بگذرونم..حتی به کارهای خونه هم یکی درمیون میرسم..

دیگه اینکه جونم برات بگه راه افتادی و تاتی تاتی میکنی..و هیچ چیز برام لذت بخش تر از این نیست که وقتی میریم بیرون دستهاتو بگیرم و باهم قدم برداریم...قدم هات استوار پسرکم...

درستش این بود که توی این پست عکسهای تولدت رو بذارم..ولی چون تو روز تولدت من با دوربین خودمون بیشتر فیلم گرفتم..دارم از بقیه فامیل عکسهات رو جمع میکنم و انشالله تو همین روزا همه رو باهم با عکسهای اتلیه ات میذارم..

...از همه دوستهای نینی پیجی گلمون هم که تولدت رو تبریک گفتن یک دنیا سپاسگذارم...

این هم عکسهای زنجان که برای تقریبایه ماه پیشه و یه هفته قبل از تولدت هم برگشتیم:

قبل از رفتن:

اینم عسل عمه ...مهدی جون ده روزه..فداش بشم من:

اینم عکس امیرحسین روز نامگذاری مهدی جون که همشم خواب بود:

امیرحسین خونه خاله مریم و بازی با دخترخاله جونی:

این عکس هم که face to face با فاطمه جون:

فدای اون نشستن مردونت:

عکس بالا هم مربوط به روزی هستش که عزیز جون ترتیب یه جشن تولد کوچولو و خانوادگی رو برای شما دادن.بقیه عکس هارو هروقت دخترخاله زهرا ایمیل کرد میذارم عکسهای دوربین خودم تار شدن متاسفانه..

از پله ها بالا پایین کردم رو هم تو خونه اقا جون اینا یاد گرفتی:

و تشویق خودت بعد از اتمام پله نوردیت:

اینم گل باغچه ی اقاجونینا تقدیم به گل پسرم..تاج سرم:

هروز با شوق ديدنت چشم ميگشايم و وقتي تو را در كنارم ميبينم دوست دارم بارها و بارها در برابر معبود زانو بزنم و سجده شكر كنم كه چون تويي را به من هديه داد


تاریخ : 05 مهر 1393 - 21:53 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 6406 | موضوع : وبلاگ | 15 نظر

باورم نمیشه ....یک ساله شدی

                                   

 سلام شیرینی زندگیم..همدم روزهای تنهاییم...تموم عمر و جونم...

عزیز دلم پارسال یه همچین شبی و همچین ساعتی از استرس زیاد و هیجان خوابم نمیبرد...تمام شب نگاهم به دیوار های صورتی رنگ بیمارستان بود و هر از گاهی هم به بیرون اتاق و ایستگاه پرستاری سر میزدم ..همه بهم میگفتن بخواب فردا شب معلوم نیست که بتونی از درد و گریه های کوچولوت بخوابی یا که نه..  همش در حال دعا بودم..ترس از اینکه ساعت 7 صبح که برسه چی میشه ..دلهره از اینکه باید با وجودی که توی وجودمه خداحافظی کنم و دیگه هیچوقت اون رو توی خودم حس نکنم..و خوشحال از این که بعد از نه ماه انتظارم به پایان میرسه و میتونم نوزادم رو توی اغوش بگیرم و به خودم ببالم که من هم یک مادرم و همچون تویی رو دارم...و اما امشب ..امشبی که مثل پارسال چشمام با خواب قهر کرده و سعی داره که نخوابه ...نخوابه تا بتونه خیلی از کارهای عقب افتاده رو به پایان برسونه..و خوشحال از اینکه تو مثل فرشته ها به خواب ناز رفتی و من راحت تر میتونم به کارهام برسم..استرس و هیجان امشبم به خاطر جشن یک سالگی تو هستش...اینکه فردا بتونم یه جشن خوب برات بگیرم و همه چی خوب پیش بره و همه مهمونا هم خوش بگذرونن..

چقدر زود گذشت ..باورم نمیشه..یک سال از روزی که با ارزوی دیدنت چشمام رو بستم و و باز کردم داره میگذره..و تنها حرفم مثل همیشه: دوستت داریم پسر یک ساله ی مامان وبابا

و اما اینم یه سری عکس از اولین دقیقه ها تا یک سالگی:

         

        

 

                     ...تمام لحظه های عمرم بدرقه ی نفس کشیدنت پسرک دلبندم...

          


تاریخ : 17 شهریور 1393 - 10:51 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 6368 | موضوع : وبلاگ | 28 نظر

مسافرت 2 روزه به کاشان و ابیانه

سلام به مرد کوچک خونمون...

عزیزم هفته پیش پنجشنبه بابا مرخصی گرفت و به همراه خانواده عمه و بابابزرگ صبح زود راهی قم شدیم ..تو قم زیاد نموندیم بعد از زیارت و خوردن صبحانه راه افتادیم به سمت کاشان..شهر زیبایی بود..تا شب هم تو کاشان بودیم هرچند برای کاشان که جاهای دیدنی و تاریخیش زیاد بود نصف روز کم بود...اینم از عکسهاش:

 

و اینم از عشقولانه های یک پدر و پسر که مامان شکار لحظه کرده:

بعد از اذان هم راه افتادیم به سمت ابیانه..شب همونجا سوئیت اجاره کردیم و خوابیدیم و صبح هم که گشت گذار در ابیانه..روستای تاریخی و دیدنی بود..منم که عاشق جاهای تاریخی:

امامزاده ای که تو ابیانه رفتیم:

عکس بالا..امیرحسین بغل مامانش با لباس محلی ابیانه..

از ابیانه هم رفتیم برای زیارت اقا علی عباس و از اونجا هم که به سمت تهران...

و اما الان هم چندروزیه که اومدیم زنجان خونه اقاجون و عزیز...و حساااابی خوش میگذرونیم..اگه هم سفر ناممون که خیلی خوش گذشت رو کوتاه نوشتم به خاطر اینه که کار کردن با سیستم مامان اینا واقعا سخته برام..

تو این مدت باباجون هم حسابی دلتنگ امیرحسین جون شده..و اما خبر جدید این که دوتا مروارید کوچولو به دندون های امیرحسین اضافه شده و الان ۶ تا دندون داره..و کم و بیش هم حرف میزنه و تکرار میکنه قربونش برم...انشالله دفعه بعد لغت نامش رو میذارم..بیش از این هم نمینویسم چون واقعا دوست ندارم لحظاتی رو که با عزیزانم هستم رو تلف کنم...انشالله برگشتم به خونه همتون سر میزنم..


تاریخ : 23 مرداد 1393 - 17:38 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 5399 | موضوع : وبلاگ | 18 نظر

...یازده ماهگی پسر گلمون...

                                         

 

سلامی دوباره به پسرک خودم امیرحسین جان..خیلی وقته که میخوام بیام پست بذارم ولی اصلا وقت نکردم..این روزامون به خوبی و معمولا گشت گذار داره میگذره و شماهم حسابی خوش میگذرونی...サイコー のデコメ絵文字

星っ☆ のデコメ絵文字 تعطیلات عید فطر اقاجون و عزیز اومدن پیشمون و کلا خوب بود..روز عید رو چون اولین عیدی بود که مامان بزرگت پیشمون نبود خونه بابابزرگ بودیم و حسابی هم شلوغ بود خیلی مهمون داشتن..تو هم با بچه ها بازی میکردی و گاهی هم خسته میشدی و گریه میکردی..کلا روز خوبی بود ...روز دوم تعطیلات رو هم رفتیم جاده چالوس ...چندساعتی ترافیک موندیم ... خیلی شلوغ بود..و از اونجایی که عاشق بیرونی سرحال بودی و بازی میکردی به جز اون چند ساعتی که تو راه بودیم..روز سوم هم رفتیم دیاچه چیتگر..و جمعه هم که باز مهمونی بودیم و غروبشم عزیز و اقا جون رفتن...ولی به زودی فکر کنم باز میبینمشون ...

可愛い。水玉。キラキラ。 のデコメ絵文字 و امااااااا ماه دهمت هم که دیگه داره تموم میشه و شما وارد یازدهمین ماه از زندگیت میشی..

                     یازده ماهگیت ستاره بارون پسر کوچولوی مامان و بابا

اینم یه عکس از امیرحسین وقتی حوصله بازی نداره:

امیرحسین اماده شده برای مهمونی:

این عکس با این که تار شده ولی خیلی دوستش دارم:

امیرحسین خسته و عصبانی از هایپر گردی:

یه روز که من نماز میخوندم تو از سر کنجکاوی رفته بودی پشت مبل و نمیتونستی بیای بیرون اولش یه کم گریه کردی ولی بعدش مثل یه مرد در تلاشی که بیای بیرون و موفق هم شدی...بله اینجوریاس :

بازم که یه روز من سر نماز بودم و تو خوش به حالت شده بود:

اینم عکسهای روزی که رفته بودیم امام زاده سپه سالار توی جاده چالوس:

         ... ای تماشایی ترین مخلوق در روی زمین ! آسمانی میشوم وقتی نگاهت می کنم!...

                                            


تاریخ : 15 مرداد 1393 - 22:51 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 5406 | موضوع : وبلاگ | 26 نظر

روزهای تابستونی نقلی مامان و بابا

سلام پسر عزیزم...شیرینم ..که هرچقدر میبوسمت باز دلم اروم نمیگیره و ضعف میره برات

چی بگم از این مدت که همش به مریضی گذشت..دو هفته ای میشد که همش بیحال بودی.. شدید هم اسهال میرفتی و بالا می اوردی..بدنت هم شده بود پر از کهیرهای قرمز..شبها هم نمیخوابیدی و گریه میکردی روزی چندبار میبردمت حموم و یا تو حیاط اب تنی میکردی اخه فقط اونطوری اروم میشدی

تو این مدت همش بدنت داغ بود و تب بالایی داشتی و بی حوصله بودی..دکترت میگفت احتمالا به چیزی حساسیت پیدا کردی..بمیرم برات..تو این ماه خیلی لاغر شدی ..خدا کنه هرچه زودتر حالت خوبه خوب بشه..

این برای اوایل مریضیته که حوصله بازی نداشتی دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم خوابت برده :

این عکس هم برای تولد علیرضاست که فقط گریه کردی و تبت خیلی بالا بود:

راستش به خاطر یه سری اتفاقات اخیر نشد که من برای شما جشن دندونی بگیرم..ولی همه زحمت کشیدن و برای شما کادو اوردن که از همشون ممنونیم که به یادت بودن..برای همین اون روزی که قرار بود افطاری بدم اش دندونی گذاشتم برای افطار...این یه عکس از افطاریمون..عکس فقط همین یه دونست:

           

یه روز که رفته بودیم پارک:

اینجا راه پله ی خونمونه..جایی که امیرحسین خیلی دوستش داره:

امیرحسین شروع به اواز میکنه:

یه کار جدید که امیرحسین یاد گرفته اینه که وقتی میذارمش یه جای بلند و میگم یک..دو..امیرحسینم میگه سه....و میپره بغلم..اینجاست که میخوام درسته قورتش بدم :

          امیرحسین جان مامان و بابا خیلی خوشحالن که تورو دارن


تاریخ : 28 تیر 1393 - 22:57 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 5371 | موضوع : وبلاگ | 38 نظر

ماه های تولدت 2 رقمی شد...هوووراااااا...

                                   10 ماهگیت مبارک باشه عزیز دل مامان و بابا

باورم نمیشه...چقدر زود داره میگذره..امروز تو دهمین ماه زندگیت رو تموم کردی و وارد ماه یازده شدی..امروز 10 ماهه که با اومدنت شادی رو جور دیگه به خونمون اوردی..و این یعنی من 10 ماهه که با تو حس زیبای مادر بودن رو تجربه میکنم...حس خوبی که هر لحظه اش برام تازگی داره و تکراری نمیشه و پر از هیجانه...ازت ممنونم پسرم...و تنها چیزی که میتونم بگم فقط و فقط: ...خداااایااااااااا شکرت...

ぃろぃろ♪ヽ(´▽`)/ のデコメ絵文字اونقدر بلاااااااا و وروجک شدی که حد نداره..یعنی از صبح تا شب فقط یکی باید بدوئه دنبالت..البته ناگفته نماند که فقط خونه خودمون شلوغ میکنی..بقیه جاها اصلا از کنار من و بابا تکون نمیخوری و مثل یه اقا میشینی کنارمون...هروقتم که صدات نیاد یه باره بند دلم پاره میشه چون یه جایی در حال خرابکاری هستی مثل چندروز پیش که من تو اشپزخونه بودم و شما یه مجسمه رو از روی میز انداختی و شکوندی و خدااا شکر که حداقل بلایی سر خودت نیاوردی...

عااااااشق کیف بابایی و تا از سر میاد میری سرااااغش :

به راحتی درهای کمدت رو باز میکنی و ....:

علاقه شدیدی به سبد سیب زمینی و پیاز داری...واااقعا چرااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه شلوغ کاری دیگه:

عاااشق این توپت هستی...اینجا از حموم اورده بودمت..ببین دنبال توپت رفتی کجا!!!:

یه شب خونه عمه اینا با هانیه و ریحانه:

اینجاهم که ..:

و اماااااااااااا عکس های اخر مهر رو دوست داری اونم چه جووووووووووووووور:

  الان که دارم مینویسم تو خوابیدی عزیزم..و خیلی مشکوک به ابله مرغونی..خدا کنه که تو از من نگیری...البته من الان کاملا خوب شدم ...عاااااااشقتم پسرکم

                                     با تو شروع میکنم با تو به ناز میرسم
                                     با تو که در بر منی من به نیاز می رسم
                                     با تو شروع میکنم با تو تمام می شوم
                                     با تو به انتهای خود وصل مدام می شوم

                                                                        


تاریخ : 16 تیر 1393 - 09:59 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 5648 | موضوع : وبلاگ | 33 نظر

دلتنگی های مامان مهسا

سلام عزیز دل مادر....

بی مقدمه بگم..مامانت چندروزی هستش که خیلی مریضه و حالش بده..شاید خندت بگیره.ولی باید بگم که ابله مرغون گرفتم..Morning Coffee..و برای اولین بار تو الان دوساعتی هستش که پیشم نیستی..عمه جون تورو بردن پیش خودشون تا من بتونم یه کم استراحت کنم..ولی از وقتی که رفتی همش یه بغضی تو گلومه..اصلا نتونستم بخوابم..خیلی دلم برات تنگه امیرحسینم..بابا که از سر کار اومد میگفت چقدر نبودت تو خونه نشون میده..سکوتی که تو خونس داره دیوونم میکنه..Begging

انگار اینکه پیشم نیستی مریض ترم کرده..عمه اینا خیلی دوستت دارن و همیشه دوست داشتن که تورو ببرن پیششون برای چند ساعت ..اخه خونشون نزدیکه..ولی همیشه میگفتن که تو خیلی بهم وابسته شدی و نمیمونی..الان که رفتی میفهمم من بیشتر دلبسته و وابسته بهتم شیرینم ..الان که زنگ زدم عمه گفتش تو خوابیدی...خوب بخوابی عشق مامان

خیلی دلم گرفته بود ..اخه بابایی خونه نیستش..هوس کردم بیام و برات بنویسم...Flower

یه کم که حالم بهتر بشه..میام پست جدیدتو با کلی عکس میذارم...

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


تاریخ : 03 تیر 1393 - 05:45 | توسط : مامان امیر حسین | بازدید : 5196 | موضوع : وبلاگ | 33 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی